33-90

ساخت وبلاگ

امکانات وب

یه نم بارون خیلی دلچسب...نشسته م زیر پنجره، اتاق وسطی، صدای اذان از دور داره میاد...فردا اول خرداده و فقط سی و یک روز مونده تا آخر سی و نه سالگی...افسردگی بدی رو تجربه کردم این دو ماه... خیلی بد...دیشب آرزو گفت که از اول ذی القعده وقت خوبیه برای چله گرفتن...‌ و تشویقم کرد یه کاری کنم، چله بگیرم و مدد و توسلی تا از این حال در بیام...از این رکود عجیب که انگار ته نشینم کرده وسط زندگی.صبح از یوگا که برگشتم، به سختی وسایلمو جمع کردم و پاشدم اومدم کارگاه...خوابیدم اولش، بعد ناهار، بعد دوباره دراز کشیدم و به حرف آرزو فکر کردم... بعد یه نیت کردم و دعا. کمک خواستم و کمی هم نوشتم...بعد آروم آروم پاشدم، برای خودم چایی درست کردم و کمی آهنگ گوش کردم و بعد رفتم سراغ کاسه بزرگه...بغلش کردم و ازش خواستم باهام مهربون باشه و بهش گفتم که چقدر برام مهم و عزیزه و چقدر دلم میخواد یه روز با حال خوب، شروع کنم روش چکش زدن...الان در تاریکی، زیر پنجره نشستم. نسیم خنک داره بهم میخوره... دلم میخواد، سی و یکم، بیام و اینجا بنویسم که کار مهمی انجام دادم... که حالم بهتره... که کنترل زندگیم رو دوباره دست گرفتم... که گذشت روزگار سکوت و سکون و خاموشی...خدایا کمکم کن... 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 48 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1402 ساعت: 20:42

به دنا پیام دادم که: بارون امروز چرا اینقد خوبه... و تو چرا اینجا نیستی لعنتی؟ عاشق این قاب پنجره ی کارگاهم تو بعدازظهر های بارونی بهاری... یه آسمون سربی رنگ تو پس‌زمینه و بعد شاخه و برگ درختا با تنوع سبزی...  برای خودم چای زنجفیل ریختم، گذاشتم لب پنجره. ازش بخار بلند میشه. دونه های درشت بارون میخوره لب پنجره و صدا میده... منتظرم. ساقی گفته امروز یه سر میاد پیشم. دیشب موندم کارگاه. خوب خوابیدم. ولی کاری نکردم تا امروز. بعد از ناهار، پاشدم چکشمو برداشتم و به میادین بازگشتم... حالم از دیروز خیلی بهتره... وقت گرفتم از دکتر، سه هفته دیگه وقت داد. برم ببینم چمه... افسردگیه؟ اضطرابه؟ چیه... صبح رفتم یه سر پیش دنا. چایی صبح رو پیش اونا بودم. براش خوشحالم که با کارش حالش خوبه... 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 47 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1402 ساعت: 20:42

قبل عید بود به گمونم که شیرهای آب کارگاه همه شون مشکل پیدا کرد و دیگه داستان شد. مجبور شدم از زیر ببندم. و دیگه هم که نیومدم. فقط یه شیر روشویی باز میشد. که از اونم در حد آب دادن به گلها استفاده میکردم. دو هفته یکبار. اونقدر به گلها نرسیدم که تبدیل شدن به جنگل. خاک همه جا پره. خودمم که وسایلم همیشه پخش و پلا. امروز بالاخره بعد از مدتها غر زدن، با بابا اومدیم کارگاه. یک ساعت اول فقط سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد. باورش نمیشد با همچین اوضاعی روبرو شده. دو تا اتاقی که دست دنا بود هم بدتر از بقیه جاها. پر از خاک و گچ و سیمان.  آقای لوله کش اومد و قرار شد همه شیرها رو عوض کنه و اون وسط از فرصت استفاده کردم و گفتم برام دوش هم بذاره تو دستشویی. بابا گفت آره، سالی یکبار شاید اومدی، خواستی دوش بگیری.  پارسال، قبل از اینکه بپوکم، گاهی سه چهار روز پشت سر هم اینجا میموندم و مجبور میشدم حموم صحرایی کنم.‌ در بیان میزان بی حوصلگیم همین بس که آب گرم کن خاموش شده بود و چون تو حیاط خلوت بود، بی خیال روشن کردنش شدم و الان بیش از یک ساله که آب سرد استفاده میکنم. و برای حموم، آب گرم میکردم رو گاز!!! فک کنم بابا میخواد نصفم کنه. پریشونی از در و دیوار اینجا می‌باره. الان تو دستشویی داره به لوله کش کمک میده برای نصب دوش. زیر لب بهم گفت، یه آدمی ازت بسازم! صبر کن! شنبه یکشنبه حالتو جا میارم! خدمت دنا هم میرسم. واقعیت اینه که اینجا اونقدر بهم ریخته ست، حتی بهم ریخته تر از مخم، که روم نمیشه سرایدار خونه مونو بیارم برای تمیز کردن اینجا. همه ش فکر میکنم اگه اینجا رو ببینه، آبروم می‌ره. خودم و زندگیم، در دوران تباهی کاملیم. 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 46 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1402 ساعت: 20:42